وجودم پر است. لبریز از حس های غریبی که به کلام در نمی آیند. حسهایی که . تعریفی در الفبا برایشان نیست . چیزی درون دلم مثل پرنده در قفس خودش را به درو دیوار میزند قفسی با در گشوده . که راه گریزش هست اما پر پرواز. اما به کجا؟ بیرون از قفس هراس است و ناکجا . ودرون قفس حصار است و هیچ کجا. برای رهایی خود را به درو دیوار میکوبم زخمی و از نفس افتاده . اما بیرون . پشت آن در گشوده . رهایی هست؟ هوا هست ؟ نفس هست؟ گاهی فکر میکنم این مغز این دل از آن من نیست چرا که هیچ همراهی با من نمیکنند . زبان نفهمی بینمان بیداد میکند. امان از بیداد . از اینهمه بی سهمی . راستی سهم من چه بود ؟؟؟ دارم هی صبوری میکنم هی صبوری میکنم با ظاهری آرام و درونی همه طوفان . صبوری میکنم .
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم
صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغِ همسایه.
صبوری میکنم تا مَدار، مُدارا، مرگ.
تا مرگ، خسته از دقالباب نوبتم
آهسته زیر لب. چیزی، حرفی، سخنی بگوید
مثلاً وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت!
دارم هی صبوری میکنم ....
تکه هایی از یک کل منسجم
"یاد" نادر ابراهیمی
صبوری ,میکنم ,میکنم ,هی ,قفس ,دیوار ,میکنم تا ,صبوری میکنم ,هی صبوری ,است و ,دارم هی
درباره این سایت